هومن رضائی

ساخت وبلاگ
همین طوری هوس کردم یک داستان با زاویه دید دوم شخص بنویسم بر اساس یک رخداد تامل برانگیز.نیاز و ترسهوا گرگ و میش بود که در مغازه نشسته بودی و حساب کتاب می کردی. با دقت و توجه کامل، غرق در کار خودت بودی. ناگهان صدایی گفت: آقا ...از جا پریدی و نگاهت به جوانی گندمگون و آفتاب سوخته خورد. - ...جوراب نمی خوای؟ ارزون می دم. یک جین بردار.«ای بابا این بنده خدا از کجا پیدا شد». نگاهی به او انداختی و گفتی: نه جانم. سپاس. نیازی ندارم.- ارزونه ها! دو جفت بردار.آمد جلوی میزت ایستاد. کیف دستی ات روی میز بود. نگاهش به سمت کیف دستی ات چرخید اما نگاه تو به چشمان او بود. برقی ترسناک در چشمانش شعله کشید. تو آن برق را دیدی. انگار ابلیس در چشمانش حلول کرد. یک لحظه تکان خوردی، پشتت تیر کشید اما ... با همان چشمان ترسناک برگشت و سرافکنده از مغازه بیرون رفت.... تو را وهم و خیال گرفته بود. تو یک سر و گردن از او درشت تر بودی. چه می شد اگر نبودی؟!! چند دقیقه گذشت که به خود آمدی: «کاش جورابی از او می خریدم». اما دیگر دیر شده بود. 30 شهریور 1401 هومن رضائی...ادامه مطلب
ما را در سایت هومن رضائی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : houmanrezaei بازدید : 68 تاريخ : چهارشنبه 12 بهمن 1401 ساعت: 14:27

طرح جایگزین (پلان بی)سیارک دیدموس به صورت یک نقطه نورانی دیده می شد. اما از دایمورفوس خبری نبود. ماموریت ما قرار دادن یک بمب زیر سطح دایمورفوس بود؛ با انفجار آن مسیر زوج سیارکی دیدموس – دایمورفوس منحرف می شد تا به زمین برخورد نکند. 59 سال پیش به صورت آزمایشی یک فضاپیما را به دایمورفوس کوبیدند تا میزان تغییر درجه مدارشان را بررسی کنند اما همان کار باعث دردسر شد و با تغییر مدار این زوج سیارکی به خطری برای زمین تبدیل شد. این بزرگترین ماموریت سازمان در آستانه آغاز دهه شصت بود. تا چند ساعت دیگر به این زوج سیارکی می رسیدیم. چند روز به نوروز 1461 مانده بود که از پایگاه فضایی ایوانکی به سمت فضا پرتاب شدیم و یک هفته طول کشید تا اینجا رسیدیم. من و اشمیث مامور قرار دادن بمب زیر سطح دایمورفوس بودیم. باید چند ساعت بیرون از فضاپیما فعالیت می کردیم تا این کار انجام شود.زمان بیرون رفتن از فضاپیما فرا رسید. اشمیث چهره نگران اما جسوری داشت. نگرانی من بابت بمب بود چرا که راهپیمایی فضایی زیاد انجام داده بودیم. لباس های ويژه را که پوشیدیم فضاپیما هم روی دایمورفوس نشسته بود. مته مخصوص را من برداشتم، بقیه وسایل را اشمیت و از فضاپیما بیرون آمدیم. هنوز بمب را با خود نیاورده بودیم. سوراخ کردن سطح دایمورفوس که حدود 160 متر قطر دارد یک ساعت و نیم زمان برد. عمق سوراخ چیزی حدود 3 متر بود. حالا آماده بودیم که بمب را در سوراخ قرار دهیم و دکمه انفجار زمان بندی شده را فعال کنیم. اشمیث بمب 50 کیلوگرمی که در اینجا همچون پر کاه بود را از فضاپیما آورد. او هم مانند من می ترسید. اشمیث بمب را به من داد و خود به فضاپیما بازگشت تا کارهای نهایی را انجام دهد و کلید مخصوص فعالسازی بمب را از فضاپیما بیاورد. بمب را در گودا هومن رضائی...ادامه مطلب
ما را در سایت هومن رضائی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : houmanrezaei بازدید : 78 تاريخ : چهارشنبه 12 بهمن 1401 ساعت: 14:27

می دانید چه کسانی را بیشتر از همه دوست دارم؟خانواده ای که در آن مرد خانواده بیمار بود و مادر به همراه پسر و دختر کوچک اش، سوار بر سه چرخه موتوری، شبانه به سراغ سطل های آشغال (نه سطل های بازیافت) می رفتند؛ پسر با اندام کوچک اش اما با غرور و رشادت، موتور را می راند و مادر و دختر در باربند موتور به گردآوری و جداسازی زباله ها می پرداختند. به گمان شما چرا زمین لرزه رخ می دهد؟پسربچه ای که گونی به دست، بطری ها و کیسه های پلاستیکی را از رویم بر می دارد و دست نوازشی بر من می کشد. آهان! گرفتید که من کی هستم! درست فهمیدید. به گمان شما چون که من خیلی گنده هستم هر کاری دوست دارید می توانید بکنید؟ نه. من از شکفتن یک خار، شاد می شوم و از افتادن یک پوست موز، ناشاد. مرا دریابید.من آن مردان کثیف و بوگندو را که برای بازیافت به سطل های آشغال و گوشه و کنار سر می زنند و برای به دست آوردن روزی، باری از روی دوش من کم می کنند، بسیار دوست دارم. بوی بد آنها برای من همچو بوی نسترن خوش بوست. آنها را دریابید.به گمانم جدا کردن زباله تر و خشک یا کاغذ و پلاستیک از سایر زباله ها کار سختی نیست. هست؟ چقدر مرا دوست دارید؟ من آن کشاورزانی که مرا درست شخم می زنند و کود می پاشند دوست دارم. باور کنید خیلی سختی کشیدم تا بتوانم پوستم را برای استفاده شما آماده سازم. باور نمی کنید؟!چرا دخترانم را قطع می کنید؟ نمی بینید چقدر زیبایند؟ از سبزی آنها لذت نمی برید؟ چقدر چوب می خواهید؟ چقدر جاده می خواهید؟ بس نیست؟همسرم خورشید و فرزندانم باد و آب به شما کمک می کنند و نیرو می دهند؛ چرا همیشه دنبال این مدفوع بدبوی من هستید؟ نمی توانید کار دیگری بکنید؟ راستش من خجالت می کشم که شما آن را به کار می برید. تازه دوباره با آن خود مرا هومن رضائی...ادامه مطلب
ما را در سایت هومن رضائی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : houmanrezaei بازدید : 72 تاريخ : چهارشنبه 12 بهمن 1401 ساعت: 14:27